هر چیز طلب کنی، بیارم
|
|
در پای تو ریزم آنچه دارم
|
داماد نیام تو را و فرزند،
|
|
هستم به قبول بندگی، بند»
|
چون شد پدرش ز خوان آن پیر
|
|
زین طعمهی پاک، چاشنیگیر
|
آن تازهجوان پسندش افتاد
|
|
بی تاب و گره به بندش افتاد
|
گفتا که: «جمال او ندیده
|
|
فرزند من است و نور دیده!»
|
رفت و طلبید مادرش را
|
|
آن قدر شناس گوهرش را
|
او نیز به این سخن رضا داد
|
|
وین داعیه را به سینه جا داد
|
گفتا که: «مناسب است و لایق،
|
|
این کار به حال هر دو عاشق
|
لیلی چو به این شود هم آغوش،
|
|
از یار کهن کند فراموش
|
مجنون چو ازین خبر برد بوی،
|
|
در آرزوی دگر کند روی
|
ما هم برهیم در میانه،
|
|
از گفت و شنید این فسانه،
|
لیکن چو به لیلی این سخن گفت
|
|
ز اندیشه چو زلف خود برآشفت
|
از شعلهی این غماش جگر سوخت
|
|
رنگ سمنش چو لاله افروخت
|
نی تاب خلاف رای مادر
|
|
بیرونشدن از رضای مادر،
|
نیطاقت ترک یار دیرین
|
|
سر تافتن از قرار دیرین
|
نگشاد دهن به چاره کوشی
|
|
گفتند: رضاست این خموشی!
|
دادند به خواستگار پیغام
|
|
تا در پی این غرض زند گام
|
دلداده چو این پیام بشنید
|
|
کار دو جهان به کام خود دید
|
آرایش مجلس طرب کرد
|
|
اشراف قبیله را طلب کرد
|
هر یک به مقام خود نشستند
|
|
مه را به ستاره عقد بستند
|