ملاقات کردن مجنون، لیلی را غیبت مردان قبیله

بیرون از در چه دید؟ مجنون! افتاده ز عقل و هوش بیرون
بالای سرش نشست خون‌ریز از نرگس شوخ فتنه‌انگیز
از گریه به رویش آب می‌زد نی آب، که خون ناب می‌زد
ز آن خواب گران به هوش‌اش آورد در غلغله‌ی خروش‌اش آورد
برخاست به روی دوست دیدن بنشست به گفتن و شنیدن
آن بود ز ناله درد دل گوی، وین بود به گریه رخ به خون شوی
آن گفت که: «بی‌رخت بجان‌ام! وین گفت که: «من فزون از آن‌ام!»
آن گفت: «دلم هزار پاره‌ست!» وین گفت که: «این زمان چه چاره‌ست؟»
آن گفت که: «هجر جان گدازست» وین گفت که: «وصل چاره‌سازست»
آن گفت که: «بی تو دردناک‌ام» وین گفت که: «از غمت هلاک‌ام»
آن گفت: «مراست دل ز غم ریش» وین گفت : «مراست ریش از آن بیش»
آن گفت: «نمی‌روم از این کوی» وین گفت: «به ترک جان خود گوی!»
آن گفت: «در آتش‌ام ز دوری» وین گفت که: «پیشه کن صبوری!»
آن گفت که: «که صبر نیست کارم» وین گفت: «جز این دوا ندارم»
آن گفت که: «خوش بود رهایی» وین گفت: «ز محنت جدایی»
آن گفت:«فغان ز کینه کیشان!» وین گفت که: «باد مرگ ایشان!»
آن گفت:«دلم ز غم دو نیم است» وین گفت:«چه غم؟ خدا کریم است!»
چون گفته شد آنچه گفتنی بود و آن راز که هم نهفتنی بود
با هم به وداع ایستادند وز هر مژه سیل خون گشادند
آن روی به دشت کرد یا کوه وین ماند به جا چو کوه اندوه