ملاقات کردن مجنون، لیلی را غیبت مردان قبیله

مجنون به هزار نامرادی می‌گشت به گرد کوه و وادی
لیلی می‌گفت و راه می‌رفت همراه سرشک و آه می‌رفت
ناگه رمه‌ای برآمد از راه سردار رمه شبانی آگاه
گفت: «ای دل و جان من فدایت! روشن بصرم ز خاک پایت!
یابم ز تو بوی آشنایی آخر تو که‌ای و از کجایی؟»
گفتا که: «شبان لیلی‌ام من پرورده‌ی خوان لیلی ام من»
مجنون چو نشان دوست بشنید چون اشک به خون و خاک غلتید
افتاد ز پای رفته از کار چشم از نظر و زبان ز گفتار
بی‌خود به زمین فتاد تا دیر در بی‌خودی ایستاد تا دیر
و آخر که به هوشیاری آمد در پیش شبان به زاری آمد
کام‌روز ز وی خبر چه داری؟ گو روشن و راست هر چه داری!
گفتا که: «کنون خوش است در حی کس نیست به گرد خیمه‌ی وی
در خیمه‌ی خود نشسته تنهاست چون ماه میان هاله یکتاست
مردان قبیله رخت بستند وز عرصه‌ی حی برون نشستند
دارند هوای آنکه غافل بر قصد گروهی از قبایل
سازند نگین به صبحگاهان بر غارت مال بی‌پناهان»
از وی چو سماع این بشارت صبری که نداشت کرد غارت،
لیلی‌گویان به حی درآمد فریاد ز جان وی برآمد
بانگی بزد از درون غمناک وافتاد بسان سایه بر خاک
لیلی چو شنید بانگ، بشناخت از خانه برون مقام خود ساخت