قیس و پدرش به هم نشستند
|
|
اعیان قبیله حلقه بستند
|
منشور خلیفه کرد بیرون
|
|
مضمون وی آنکه: «قیس مجنون
|
کز لیلی و عشق او زند لاف،
|
|
بیرون ننهد قدم ز انصاف!
|
زین پس پی کار خود نشیند!
|
|
بر خاک دیار خود نشیند!
|
لیلیگویان غزل نخواند!
|
|
لیلیجویان جمل نراند!
|
پا بازکشد ز جستجویش!
|
|
لب مهر کند ز گفت و گویش!
|
منزل نکند بر آستانش!
|
|
محفل ننهد ز داستانش!
|
بر خاک درش وطن نسازد!
|
|
وز ذکر وی انجمن نسازد!
|
ور ز آنکه کند خلاف این کار،
|
|
باشد به هلاک خود سزاوار!
|
هر کس که کند به قتلش آهنگ
|
|
بر شیشهی هستیاش زند سنگ،
|
بر وی دیت و قصاص نبود!
|
|
سرکوبی عام و خاص نبود!
|
این واقعه را چو قوم دیدند
|
|
مضمون مثال را شنیدند،
|
بر قیس زبان دراز کردند
|
|
چشم شفقت فراز کردند
|
گفتند که: «غور کار دیدی؟!
|
|
منشور خلیفه را شنیدی؟!
|
منبعد مجال دمزدن نیست
|
|
بالاتر از این سخن، سخن نیست
|
گر مینشوی بدین سخن راست
|
|
خونت هدر است و مال، یغماست
|
بر مادر و بر پدر ببخشای!
|
|
زین شیوهی ناصواب بازآی!»
|
مجنون ز سماع این ترانه
|
|
برداشت نفیر عاشقانه
|
هوشش ز سر و توان ز تن رفت
|
|
مصروع آسا ز خویشتن رفت
|
گردش همه خلق حلقه بستند
|
|
در حلقهی ماتمش نشستند
|