شکایت بردن پدر لیلی از مجنون پیش خلیفه

چون مانع دل‌رمیده مجنون از صحبت آن نگار موزون
یعنی پدر بزرگوارش آن در همه فن بزرگ کارش
برخاست به مقتضای سوگند محمل به در خلیفه افکند،
بر خواند به رسم دادخواهی افسانه‌ی خویش را کماهی
کز «عامریان» ستیزه‌خویی در بیت و غزل بدیهه گویی،
از قاعده‌ی ادب فتاده خود را «مجنون» لقب نهاده،
افکنده ز روی راز پرده صد پرده ز عشق ساز کرده
دارم گهری یگانه چون حور از چشمزد زمانه مستور
جز آینه کس ندیده رویش نبسوده به غیر شانه مویش
آن شیفته‌رای دیودیده رسوا شده‌ی دهل دریده
از بس که زند ز عشق او دم آوازه‌ی او گرفت عالم
در جمله جهان یک انجمن نیست کافسانه‌سرای این سخن نیست
بی‌حلقه زدن ز در درآید پایش شکنم، به سر درآید
گر در بندم، درآید از بام صبحش رانم، قدم زند شام
جز تو که رسد به غور من کس؟ از بهر خدا به غور من رس!
حرفی دو به خامه‌ی عنایت بنویس به میر آن ولایت
تا قاعده‌ی کرم کند ساز وین حادثه از سرم کند باز»
دانست خلیفه شرح حالش بنوشت به وفق آن مثالش
چون میر ولایت آن رقم خواند مرکب سوی قیس و قوم اوراند
اندخت بساط داوری را زد بانگ سران عامری را