در بوته‌ی امتحان گداختن لیلی، قیس را

کف در کف دیگران نهادی رخ در رخ دیگران ستادی
پیش آمدم‌ات، فکندی‌ام پس خوارم کردی به چشم هر خس
و آخر در لطف باز کردی صد عشوه و ناز ساز کردی
چون پروردی به درد و صاف‌ام یک جرعه نداشتی معاف‌ام
گفتی سخنان فتنه‌انگیز کردی ز آن می به مستی‌ام تیز
گر بیخودی‌ای کنم چه چاره؟ من آدمی‌ام نه سنگ خاره!»
لیلی چو شنید این حکایت گفتا به کرشمه‌ی عنایت
با قیس، که: «ای مراد جانم! قوت‌ده جسم ناتوانم!
دردی که توراست حاصل از من، داغی که توراست بر دل از من،
درد دل من از آن فزون است وز دایره‌ی صفت برون است»
شد قیس ز ذوق این سخن شاد شادان رخ خود به خانه بنهاد