گر مینشود شفیع من کس
|
|
این اشک چو خون شفیع من بس
|
لیلی چو غزلسراییاش دید
|
|
وین نغمهی جانگداز بشنید،
|
آورد ز جمله رو به سویش
|
|
بگشاد زبان به گفت و گویش
|
شد در رخ او ز لطف خندان
|
|
گفت: «ای شه خیل دردمندان!
|
ما هر دو دو یار مهربانیم
|
|
وز زخمهی عشق در فغانیم
|
بر روی گره، میان مردم
|
|
باشد گره زبان مردم
|
عشقت که بود ز نقد جان به
|
|
چون گنج ز دیدهها نهان به»
|
چون قیس شنید این بشارت
|
|
شد هوشش ازین سخن به غارت
|
بر خاک چو سایه بیخود افتاد
|
|
در سایهی آن سهیقد افتاد
|
تا دیر که از زمین بجنبید
|
|
گفتند به خواب مرگ خسبید
|
بر چهره زدند آبش از چشم
|
|
آن آب نبرد خوابش از چشم
|
خوبان عرب ز جا بجستند
|
|
هنگامهی خویش برشکستند
|
رفتند همه فتان و خیزان
|
|
از تهمت قتل او گریزان
|
ننشست از آن پریرخان کس
|
|
او ماند همین و لیلی و بس
|
تا آخر روز حالش این بود
|
|
چون مرده فتاده بر زمین بود
|
چون روز گذشت و چشم بگشاد
|
|
چشمش به جمال لیلی افتاد
|
لیلی پرسید کای یگانه!
|
|
در مجمع عاشقان فسانه!
|
این بیخودی از کجا فتادت؟
|
|
وین بادهی بیخودی که دادت؟»
|
گفتا: «ز کف تو خوردم این می
|
|
وین باده تو دادیم پیاپی
|
بر من ز نخست تافتی روی
|
|
بستی ز سخن لب سخنگوی
|