وفات یافتن یوسف و هلاک شدن زلیخا از مفارقت وی

بدو گفتند کن شاه جوان‌بخت به سوی تخته رو کرد از سر تخت
وداع کلبه‌ی تنگ جهان کرد وطن بر اوج کاخ لامکان کرد
چو بشنید این سخن از خویشتن رفت فروغ نیر هوش‌اش ز تن رفت
ز هول این حدیث، آن سرو چالاک سه روز افتاد همچون سایه بر خاک
چو چارم روز شد ز آن خواب بیدار سماع آن ز خود بردش دگر بار
سه بار این سان سه روز از خود همی رفت به داغ سینه‌سوز از خود همی‌رفت
چهارم بار چون آمد به خود باز ز یوسف کرد اول پرسش آغاز
جز این از وی خبر بازش ندادند که همچون گنج در خاکش نهادند
نخست از دور چرخ ناموافق گریبان چاک زد چون صبح صادق
به سینه از تغابن سنگ می‌زد تپانچه بر رخ گلرنگ می‌زد
به سوی فرق نازک برد پنجه ز زور پنجه آن را ساخت رنجه
ز ریحان سرو بستان را سبک کرد به چیدن سنبلستان را تنک کرد
ز دل نوحه، ز جان فریاد برداشت فغان از سینه‌ی ناشاد برداشت
«وفادار! وفاداری نه این بود به یاران شیوه‌ی یاری نه این بود
عجب خاری شکستی در دل من که بیرون ناید الا از گل من
همان بهتر کز اینجا پر گشایم به یک پرواز کردن سویت آیم»
به یک جنبش از آن اندوه‌خانه به رحلتگاه یوسف شده روانه
ندید آنجا نشان ز آن گوهر پاک بجز خرپشته‌ای از خاک نمناک
بر آن خرپشته آن خورشیدپایه به خاک انداخت خود را همچو سایه
گهی فرقش همی بوسید و گه پای فغان می‌زد ز دل کای وای من وای!