چو آن گرد خطا از من فشاندی،
|
|
به من ده باز! آنچ از من ستاندی!
|
چو برگشت از ره، آن بر مصریان شاه
|
|
گرفت افغانکنان بازش سرراه
|
که: «پاکا، آنکه شه را ساخت بنده!
|
|
ز ذل و عجز کردش سرفکنده!
|
به فرق بندهی مسکین محتاج،
|
|
نهاد از عز و جاه خسروی تاج!»
|
چو جا کرد این سخن در گوش یوسف
|
|
برفت از هیبت آن هوش یوسف
|
به حاجب گفت کاین تسبیحخوان را،
|
|
که برد از جان من تاب و توان را
|
به خلوتخانهی خاص من آور!
|
|
به جولانگاه اخلاص من آور!
|
که تا یک شمه از حالش بپرسم
|
|
وز این ادبار و اقبالش بپرسم
|
کز آن تسبیح چون شور و شغب کرد
|
|
عجب ماندم، که تاثیری عجب کرد
|
گرش دردی نه دامنگیر باشد،
|
|
کلامش را کی این تاثیر باشد؟
|
ز غوغای سپه چون رست یوسف
|
|
به خلوتگاه خود بنشست یوسف،
|
درآمد حاجب از در، کای یگانه!
|
|
به خوی نیک در عالم فسانه!
|
ستاده بر در اینک آن زن پیر
|
|
که در ره مرکبت را شد عنانگیر
|
بگفتا: «حاجت او را روا کن!
|
|
اگر دردیش هست آن را دوا کن!»
|
بگفت: «او نیست ز آن سان کوتهاندیش
|
|
که با من باز گوید حاجت خویش»
|
بگفتا: «رخصتاش ده! تا درآید
|
|
حجاب از حال خود، هم خود گشاید»
|
چو رخصت یافت، همچون ذره رقاص
|
|
درآمد شادمان در خلوت خاص
|
چو گل خندان شد و چون غنچه بشکفت
|
|
دهان پرخنده یوسف را دعا گفت
|
ز بس خندیدنش یوسف عجب کرد
|
|
ز وی نام و نشان وی طلب کرد
|
بگفت: «آنم که چون روی تو دیدم
|
|
تو را از جمله عالم برگزیدم
|