ابتلای زلیخا به محنت فراق بعد از وفات عزیز مصر

به سر بردی در آن ویران، مه و سال سرش ز افسر تهی، پایش ز خلخال
تهی از حله‌های اطلس‌اش دوش سبک از دانه‌های گوهرش گوش
به مهر یوسف‌اش از خاک بستر به از مهد حریر حورگستر
نرفتی غیر «یوسف!» بر زبانش نبودی غیر او آرام جانش
خبرگویان ز یوسف لب ببستند پس زانوی خاموشی نشستند
زلیخا را ز تنهایی چو جان کاست به راه یوسف از نی خانه‌ای خواست
بدو کردند نی‌بستی حواله چون موسیقار پر فریاد و ناله
چو کردی از جدایی ناله آغاز جدا برخاستی از هر نی آواز
چو از هجر آتش اندر وی گرفتی ز آهش شعله اندر نی گرفتی
به حسرت بر سر راهش نشستی خروشان بر گذرگاهش نشستی
چو بی‌یوسف رسیدی خیلی از راه به طنزش کودکان کردندی آگاه
که: «اینک در رسید از راه، یوسف به رویی رشک مهر و ماه، یوسف»
زلیخا گفتی: «از یوسف در اینان نمی‌یابم نشان، ای نازنینان!
به دل زین طنز مپسندید داغم! که نید بوی یوسف در دماغم
به هر منزل که آن دلدار گردد جهان پر نافه‌ی تاتار گردد»
چو یوسف در رسیدی با گروهی کز ایشان در دل افتادی شکوهی
بگفتندی که: «از یوسف خبر نیست درین قوم از قدوم او اثر نیست»
بگفتی: «در فریب من مکوشید! قدوم دوست را از من مپوشید!»
چو کردی گوش آن حیران مهجور ز چاووشان، نوای «دور شو، دور!»
زدی افغان که: «من عمری ست دورم به صد محنت درین دوری صبورم»