ابتلای زلیخا به محنت فراق بعد از وفات عزیز مصر

دلی کز دلبری ناشاد باشد ز هر شادی و غم آزاد باشد
غمی دیگر نگیرد دامن او نگردد شادی‌ای پیرامن او
زلیخا بود مرغی محنت آهنگ جهان چون خانه‌ی مرغان بر او تنگ
غم یوسف ز جان او نمی‌رفت حدیثش از زبان او نمی‌رفت
درین وقتی که رفت از سر عزیزش نماند اسباب دولت هیچ چیزش،
خیال روی یوسف یار او بود انیس خاطر افگار او بود
به یادش روی در ویرانه‌ای کرد وطن در کنج محنت‌خانه‌ای کرد
ز مژگان دم به دم خوناب می‌ریخت مگر خوناب خون ناب می‌ریخت
چو بود از تاب دل، سوزان تب او مژه می‌ریخت آبی بر لب او
نمی‌شست از رخ آن خونابه گویی از آن خونابه بودش سرخ‌رویی
گهی کندی به ناخن روی گلگون چو چشم خود گشادی چشمه‌ی خون
گهی سینه گهی دل می‌خراشید ز جان جز نقش جانان می‌تراشید
فراوان سال‌ها کار وی این بود ز هجران رنج و تیمار وی این بود
جوانی، تیره گشت از چرخ پیرش به رنگ شیر شد موی چو قیرش
گریزان گشت زاغ از تیر تقدیر به جای زاغ شد بوم آشیان‌گیر
به روی تازه چون گلچین‌اش افتاد شکن در صفحه‌ی نسرین‌اش افتاد
سهی سروش ز بار عشق خم شد سرش چون حلقه همراز قدم شد
نه سر، نی پای بود از بخت واژون ز بزم وصل، همچون حلقه بیرون
درین نم دیده خاک، از خون مردم چو شد سرمایه‌ی بینایی‌اش گم،
به پشت خم از آن بودی سرش پیش که جستی گم شده سرمایه‌ی خویش