دلی کز دلبری ناشاد باشد
|
|
ز هر شادی و غم آزاد باشد
|
غمی دیگر نگیرد دامن او
|
|
نگردد شادیای پیرامن او
|
زلیخا بود مرغی محنت آهنگ
|
|
جهان چون خانهی مرغان بر او تنگ
|
غم یوسف ز جان او نمیرفت
|
|
حدیثش از زبان او نمیرفت
|
درین وقتی که رفت از سر عزیزش
|
|
نماند اسباب دولت هیچ چیزش،
|
خیال روی یوسف یار او بود
|
|
انیس خاطر افگار او بود
|
به یادش روی در ویرانهای کرد
|
|
وطن در کنج محنتخانهای کرد
|
ز مژگان دم به دم خوناب میریخت
|
|
مگر خوناب خون ناب میریخت
|
چو بود از تاب دل، سوزان تب او
|
|
مژه میریخت آبی بر لب او
|
نمیشست از رخ آن خونابه گویی
|
|
از آن خونابه بودش سرخرویی
|
گهی کندی به ناخن روی گلگون
|
|
چو چشم خود گشادی چشمهی خون
|
گهی سینه گهی دل میخراشید
|
|
ز جان جز نقش جانان میتراشید
|
فراوان سالها کار وی این بود
|
|
ز هجران رنج و تیمار وی این بود
|
جوانی، تیره گشت از چرخ پیرش
|
|
به رنگ شیر شد موی چو قیرش
|
گریزان گشت زاغ از تیر تقدیر
|
|
به جای زاغ شد بوم آشیانگیر
|
به روی تازه چون گلچیناش افتاد
|
|
شکن در صفحهی نسریناش افتاد
|
سهی سروش ز بار عشق خم شد
|
|
سرش چون حلقه همراز قدم شد
|
نه سر، نی پای بود از بخت واژون
|
|
ز بزم وصل، همچون حلقه بیرون
|
درین نم دیده خاک، از خون مردم
|
|
چو شد سرمایهی بیناییاش گم،
|
به پشت خم از آن بودی سرش پیش
|
|
که جستی گم شده سرمایهی خویش
|