به حکم عقل تعبیری ندارد
|
|
بجز اعراض تدبیری ندارد
|
جوان مردی که از یوسف خبر داشت
|
|
ز روی کار یوسف پرده برداشت
|
که: «در زندان همایونفر جوانیست
|
|
که در حل دقایق خردهدانیست
|
اگر گویی بر او بگشایم این راز
|
|
وز او تعبیر خوابت آورم باز»
|
بگفتا: «اذن خواهی چیست از من؟
|
|
چه بهتر کور را، از چشم روشن؟»
|
روان شد جانب زندان جوان مرد
|
|
به یوسف حال خواب شه بیان کرد
|
بگفتا: «گاو و خوشه هر دو سالاند
|
|
به اوصاف خودش وصاف حالاند
|
چو باشد خوشه سبز و گاو فربه
|
|
بود از خوبی سالات خبر ده
|
چو باشد خوشه خشک و گاو لاغر
|
|
بود از سال تنگات قصهآور
|
نخستین سالهای هفت گانه
|
|
بود باران و آب و کشت و دانه
|
همه عالم ز نعمت پر بر آید
|
|
وز آن پس هفت سال دیگر آید
|
که نعمتهای پیشین خورده گردد
|
|
ز تنگی جان خلق آزرده گردد
|
نبارد ز آسمان ابر عطایی
|
|
نروید از زمین شاخ گیایی
|
ز عشرت مالداران دست دارند
|
|
ز تنگی تنگدستان جان سپارند
|
چنان نان کم شود بر خوان دوران
|
|
که گوید آدمی نان! و دهد جان»
|
جوان مرد این سخن بشنید و برگشت
|
|
حریف بزم شاه دادگر گشت
|
حدیث یوسف و تعبیر او گفت
|
|
دل شاه از غمش چون غنچه بشکفت
|
بگفتا: «خیز و یوسف را بیاور!
|
|
کز او به گرددم این نکته باور
|
سخن کز دوست آری، شکرست آن
|
|
ولی گر خود بگوید خوشترست آن»
|
دگر باره به زندان شد روانه
|
|
ببرد این مژده سوی آن یگانه
|