چو رو سوی شه مسندنشین کرد
|
|
به وی یوسف وصیت اینچنین کرد
|
که چون در صحبت شه باریابی
|
|
به پیشش فرصت گفتار یابی،
|
مرا در مجلسش یادآوری زود
|
|
کز آن یادآوری وافر بری سود
|
بگویی هست در زندان غریبی
|
|
ز عدل شاه دوران بینصیبی
|
چنیناش بیگنه مپسند رنجور!
|
|
که هست این از طریق معدلت دور
|
چو خورد آن بهرهمند از دولت و جاه
|
|
می از قرابهی قرب شهنشاه،
|
چنان رفت آن وصیت از خیالش
|
|
که بر خاطر نیامد چند سالاش!
|
بسا قفلا که ناپیدا کلیدست
|
|
بر او راه گشایش ناپدیدست
|
ز نا گه، دست صنعی در میان نه
|
|
به فتحاش هیچ صانع را گمان نه،
|
پدید آید ز غیب او را گشادی
|
|
ودیعت در گشادش هر مرادی
|
چو یوسف دل ز حیلتهای خود کند
|
|
برید از رشتهی تدبیر، پیوند
|
ز پندار خودی و بخردی رست
|
|
گرفتاش فیض فضل ایزدی، دست
|
شبی سلطان مصر آن شاه بیدار
|
|
به خوابش هفت گاو آمد پدیدار
|
همه بسیار خوب و سخت فربه
|
|
به خوبی و خوشی از یکدگر به
|
وز آن پس هفت دیگر در برابر
|
|
پدید آمد سراسر خشک و لاغر
|
در آن هفت نخستین روی کردند
|
|
بسان سبزه آن را پاک خوردند
|
بدین سان سبز و خرم هفت خوشه
|
|
که دل ز آن قوت بردی، دیده توشه
|
برآمد وز عقب هفت دگر خشک
|
|
بر آن پیچید و کردش سر به سر خشک
|
چو سلطان بامداد از خواب برخاست
|
|
ز هر بیداردل تعبیر آن خواست
|
همه گفتند کاین خواب محال است
|
|
فراهم کردهی وهم و خیال است
|