زلیخا از جواب او برآشفت
|
|
به سرهنگان بیفرهنگ خود گفت
|
که زرین افسرش از سر فکندند
|
|
خشن پشمینهاش در بر فکندند
|
ز آهن بند بر سیمش نهادند
|
|
به گردن طوق تسلیمش نهادند
|
بسان عیسیاش بر خر نشاندند
|
|
به هر کویی ز مصر آن خر براندند
|
منادیزن منادی برکشیده
|
|
که: «هر سرکش غلام شوخدیده
|
که گیرد شیوهی بیحرمتی پیش
|
|
نهد پا در فراش خواجهی خویش،
|
بود لایق که همچون ناپسندان
|
|
بدین خواری برندش سوی زندان»
|
چو در زندان گرفت از جنبش آرام
|
|
به زندانبان زلیخا داد پیغام
|
کزین پس محنتاش مپسند بر دل!
|
|
ز گردن غل، ز پایش بند بگسل!
|
یکی خانه برای او جدا کن!
|
|
جدا از دیگران، آنجاش جا کن!
|
در آن خانه چو منزل ساخت یوسف
|
|
بساط بندگی انداخت یوسف
|
رخ آورد آنچنان کهش بود عادت
|
|
در آن منزل به مهراب عبادت
|
چو مردان در مقام صبر بنشست
|
|
به شکر آن که از کید زنان رست
|