چو از دستان آن ببریدهدستان
|
|
همه از خود پرستی بتپرستان
|
دل یوسف نگشت از عصمت خویش
|
|
بسی از پیشتر شد عصمتش بیش،
|
همه خفاش آن خورشید گشتند
|
|
ز نور قرب وی نومید گشتند
|
زلیخا را غبارانگیز کردند
|
|
به زندان کردن او تیز کردند
|
زلیخا با عزیز آمیخت یک شب
|
|
ز دل این غصه بیرون ریخت یک شب
|
که: «گشتم زین پسر بدنام در مصر
|
|
شدم رسوای خاص و عام در مصر
|
درین قولاند مرد و زن موافق
|
|
که من بر وی از جانام گشته عاشق
|
در آن فکرم که دفع این گمان را
|
|
سوی زندان فرستم این جوان را
|
به هر کویاش به عجز و نامرادی
|
|
بگردانم منادی در منادی
|
که این باشد سزای آن بداندیش
|
|
که انبازی کند با خواجهی خویش
|
چو مردم قهر من با او ببینند
|
|
از آن ناخوش گمان یکسو نشینند»
|
عزیز اندیشهی او را پسندید
|
|
ز استصواب آن طبعش، بخندید
|
بگفتا: «من تفکر پیشه کردم
|
|
درین معنی بسی اندیشه کردم
|
نچیدم گوهری به ز آنکه سفتی
|
|
نیامد در دلم به ز آنچه گفتی
|
به دست توست اکنون اختیارش
|
|
ز راه خویشتن بنشان غبارش!»
|
زلیخا از وی این رخصت چو بشنید
|
|
سوی یوسف عنان کید پیچید
|
که: «گر کامم دهی کامت برآرم
|
|
به اوج کبریا نامت برآرم
|
وگرنه صد در محنت گشاده
|
|
پی زجر تو زندان ایستاده
|
به رویم خرم و خندان نشینی
|
|
از آن بهتر که در زندان نشینی!»
|
زبان بگشاد یوسف در خطابش
|
|
بداد آنسان که میدانی! جوابش
|