زبان به طعنه‌ی زلیخا گشادن زنان مصر و به تیغ غیرت عشق دست ایشان بریدن

پری‌رویان مصری حلقه بسته به مسندهای زرکش خوش نشسته
ز هر خوان آنچه می‌بایست خوردند ز هر کار آنچه می‌شایست کردند
چو خوان برداشتند از پیش آنان زلیخا شکرگویای مدح‌خوانان
نهاد از طبع حیلت‌ساز پر فن ترنج و گزلکی بر دست هر تن
به یک کف گزلکی در کار خود تیز به دیگر کف ترنجی شادی‌انگیز
بدیشان گفت پس کای نازنینان! به بزم نیکویی بالانشینان!
چرا دارید ازین سان تلخ کامم به طعن عشق عبرانی غلامم؟
اجازت گر بود آرم برون‌اش بدین اندیشه کردم رهنمون‌اش
همه گفتند کز هر گفت و گویی بجز وی نیست ما را آرزویی
ترنجی کز تو اکنون بر کف ماست پی صفراییان داروی صفراست
بریدن بی‌رخش نیکو نیاید نمی‌برد کسی تا او نیاید!
زلیخا دایه را سوی‌اش فرستاد که: «بگذر سوی ما، ای سرو آزاد!»
به قول دایه، یوسف درنیامد چو گل ز افسون او خوش برنیامد
به پای خود زلیخا سوی او شد در آن کاشانه همزانوی او شد
به زاری گفت کای نور دو دیده! تمنای دل محنت رسیده!
ز خود کردی نخست امیدوارم به نومیدی فتاد آخر قرارم
فتادم در زبان مردم از تو شدم رسوا میان مردم از تو
گرفتم آن که در چشم تو خوارم به نزدیک تو بس بی‌اعتبارم
مده زین خواری و بی‌اعتباری ز خاتونان مصرم شرمساری!
شد از انفاس آن افسونگر گرم دل یوسف به بیرون آمدن نرم