پریرویان مصری حلقه بسته
|
|
به مسندهای زرکش خوش نشسته
|
ز هر خوان آنچه میبایست خوردند
|
|
ز هر کار آنچه میشایست کردند
|
چو خوان برداشتند از پیش آنان
|
|
زلیخا شکرگویای مدحخوانان
|
نهاد از طبع حیلتساز پر فن
|
|
ترنج و گزلکی بر دست هر تن
|
به یک کف گزلکی در کار خود تیز
|
|
به دیگر کف ترنجی شادیانگیز
|
بدیشان گفت پس کای نازنینان!
|
|
به بزم نیکویی بالانشینان!
|
چرا دارید ازین سان تلخ کامم
|
|
به طعن عشق عبرانی غلامم؟
|
اجازت گر بود آرم بروناش
|
|
بدین اندیشه کردم رهنموناش
|
همه گفتند کز هر گفت و گویی
|
|
بجز وی نیست ما را آرزویی
|
ترنجی کز تو اکنون بر کف ماست
|
|
پی صفراییان داروی صفراست
|
بریدن بیرخش نیکو نیاید
|
|
نمیبرد کسی تا او نیاید!
|
زلیخا دایه را سویاش فرستاد
|
|
که: «بگذر سوی ما، ای سرو آزاد!»
|
به قول دایه، یوسف درنیامد
|
|
چو گل ز افسون او خوش برنیامد
|
به پای خود زلیخا سوی او شد
|
|
در آن کاشانه همزانوی او شد
|
به زاری گفت کای نور دو دیده!
|
|
تمنای دل محنت رسیده!
|
ز خود کردی نخست امیدوارم
|
|
به نومیدی فتاد آخر قرارم
|
فتادم در زبان مردم از تو
|
|
شدم رسوا میان مردم از تو
|
گرفتم آن که در چشم تو خوارم
|
|
به نزدیک تو بس بیاعتبارم
|
مده زین خواری و بیاعتباری
|
|
ز خاتونان مصرم شرمساری!
|
شد از انفاس آن افسونگر گرم
|
|
دل یوسف به بیرون آمدن نرم
|