چو دید از پس دریده پیرهن را
|
|
ملامت کرد آن مکاره زن را
|
که دانستم که این کید از تو بودهست
|
|
بر آن آزاده این قید از تو بودهست
|
زه راه ننگ و نام خویش، گشتی
|
|
طلبکار غلام خویش گشتی
|
پسندیدی به خود این ناپسندی
|
|
وز آن پس جرم خود بر وی فگندی
|
برو زین پس به استغفار بنشین!
|
|
ز خجلت روی در دیوار بنشین!
|
به گریه گرم کن هنگامهی خویش!
|
|
بشو زین حرف ناخوش نامهی خویش!
|
تو ای یوسف! زبان زین راز دربند!
|
|
به هر کس گفتن این راز مپسند!
|
همین بس در سخن چالاکی تو
|
|
که روشن گشت بر ما پاکی تو»
|
عزیز این گفت و بیرون شد ز خانه
|
|
به خوش خویی سمر شد در زمانه
|
تحمل دلکش است، اما نه چندین!
|
|
نکو خویی خوش است، اما نه چندین!
|
مکن در کار زن چندان صبوری
|
|
که افتد رخنه در سد غیوری
|