رسیدن عزیز مصر در همان دم و سال از یوسف و زلیخا

که باشم من که با خلق کریمت نهم پای خیانت در حریمت؟
ز غربت داشتم بر سینه داغی گرفتم از همه، کنج فراغی
زلیخا قاصدی سویم فرستاد به رویم صد در اندیشه بگشاد
به افسون‌های شیرین، از ره‌ام برد به همراهی درین خلوتگه‌ام برد
قضای حاجت خود خواست از من سکون عافیت برخاست از من
گریزان رو به سوی در دویدم به صد درماندگی اینجا رسیدم
گرفت اینک! قفای دامنم را درید از سوی پس پیراهنم را
مرا با وی جز این کاری نبوده‌ست برون زین کار بازاری نبوده‌ست
گرت نبود قبول این بی‌گناهی بکن بسم الله! اینک! هر چه خواهی!»
زلیخا چون شنید این ماجرا را به پاکی یاد کرد اول خدا را
وز آن پس خورد سوگندان دیگر به فرق شاه مصر و تاج و افسر
به اقبال عزیز و عز و جاهش که دولت ساخت از خاصان شاهش
بلی چون افتد اندر دعوی و بند گواه بی‌گواهان چیست؟ سوگند!
کند سوگند بسیار، آشکاره دروغ‌اندیشی سوگندخواره
پس از سوگند، آب از دیدگان ریخت که: «یوسف از نخست این فتنه انگیخت»
عزیز آن گریه و سوگند چون دید بساط راست‌بینی در نور دید
به سرهنگی اشارت کرد تا زود زند بر جان یوسف زخمه، چون عود
به زخم غم رگ جانش خراشد ز لوحش آیت رحمت تراشد
به زندانش کند محبوس چندان که گردد آشکار آن سر پنهان