که باشم من که با خلق کریمت
|
|
نهم پای خیانت در حریمت؟
|
ز غربت داشتم بر سینه داغی
|
|
گرفتم از همه، کنج فراغی
|
زلیخا قاصدی سویم فرستاد
|
|
به رویم صد در اندیشه بگشاد
|
به افسونهای شیرین، از رهام برد
|
|
به همراهی درین خلوتگهام برد
|
قضای حاجت خود خواست از من
|
|
سکون عافیت برخاست از من
|
گریزان رو به سوی در دویدم
|
|
به صد درماندگی اینجا رسیدم
|
گرفت اینک! قفای دامنم را
|
|
درید از سوی پس پیراهنم را
|
مرا با وی جز این کاری نبودهست
|
|
برون زین کار بازاری نبودهست
|
گرت نبود قبول این بیگناهی
|
|
بکن بسم الله! اینک! هر چه خواهی!»
|
زلیخا چون شنید این ماجرا را
|
|
به پاکی یاد کرد اول خدا را
|
وز آن پس خورد سوگندان دیگر
|
|
به فرق شاه مصر و تاج و افسر
|
به اقبال عزیز و عز و جاهش
|
|
که دولت ساخت از خاصان شاهش
|
بلی چون افتد اندر دعوی و بند
|
|
گواه بیگواهان چیست؟ سوگند!
|
کند سوگند بسیار، آشکاره
|
|
دروغاندیشی سوگندخواره
|
پس از سوگند، آب از دیدگان ریخت
|
|
که: «یوسف از نخست این فتنه انگیخت»
|
عزیز آن گریه و سوگند چون دید
|
|
بساط راستبینی در نور دید
|
به سرهنگی اشارت کرد تا زود
|
|
زند بر جان یوسف زخمه، چون عود
|
به زخم غم رگ جانش خراشد
|
|
ز لوحش آیت رحمت تراشد
|
به زندانش کند محبوس چندان
|
|
که گردد آشکار آن سر پنهان
|