رسیدن عزیز مصر در همان دم و سال از یوسف و زلیخا

کنون آن به که همچون ناپسندان کنی یک چند محبوس‌اش به زندان
و یا خود در تن و اندام پاکش نهی دردی که سازد دردناکش
پسندی بر وی این رنج گران را که گردد عبرتی مر دیگران را»
عزیز از وی چو بشنید این سخن را نه بر جا دید دیگر خویشتن را
دلش گشت از طریق استقامت زبان را ساخت شمشیر ملامت
به یوسف گفت: «چون گشتم گهرسنج پی بیع تو خالی شد دوصد گنج
به فرزندی گرفتم بعد از آن‌ات ز حشمت ساختم عالی مکان‌ات
زلیخا را هوادار تو کردم کنیزان را پرستار تو کردم
غلامان حلقه در گوش تو گشتند صفا کیش و وفا کوش تو گشتند
به مال خویش دادم اختیارت نکردم رنجه دل در هیچ کارت
نه دستور خرد بود این که کردی عفاک الله چه بد بود این که کردی؟
نمی‌شاید درین دیر پرآفات جز احسان، اهل احسان را مکافات،
تو احسان دیدی و کفران نمودی به کافر نعمتی طغیان نمودی
ز کوی حق‌گزاری رخت بستی نمک خوردی، نمکدان را شکستی!»
چو یوسف از عزیز این تاب و تف دید چو موی از گرمی آتش بپیچید
بدو گفت: «ای عزیز این داوری چند؟ گناهی نی، بدین خواری‌م مپسند!
زلیخا هر چه می‌گوید دروغ است دروغ او چراغ بی‌فروغ است
مرا تا دیده، دارد در پی ام سر که گردد کام من از وی میسر
گهی از پس درآید گه ز پیش‌ام به هر مکر و فسون خواند به خویش‌ام
ولی هرگز بر او نگشاده‌ام چشم به خوان وصل او ننهاده‌ام چشم