کنون آن به که همچون ناپسندان
|
|
کنی یک چند محبوساش به زندان
|
و یا خود در تن و اندام پاکش
|
|
نهی دردی که سازد دردناکش
|
پسندی بر وی این رنج گران را
|
|
که گردد عبرتی مر دیگران را»
|
عزیز از وی چو بشنید این سخن را
|
|
نه بر جا دید دیگر خویشتن را
|
دلش گشت از طریق استقامت
|
|
زبان را ساخت شمشیر ملامت
|
به یوسف گفت: «چون گشتم گهرسنج
|
|
پی بیع تو خالی شد دوصد گنج
|
به فرزندی گرفتم بعد از آنات
|
|
ز حشمت ساختم عالی مکانات
|
زلیخا را هوادار تو کردم
|
|
کنیزان را پرستار تو کردم
|
غلامان حلقه در گوش تو گشتند
|
|
صفا کیش و وفا کوش تو گشتند
|
به مال خویش دادم اختیارت
|
|
نکردم رنجه دل در هیچ کارت
|
نه دستور خرد بود این که کردی
|
|
عفاک الله چه بد بود این که کردی؟
|
نمیشاید درین دیر پرآفات
|
|
جز احسان، اهل احسان را مکافات،
|
تو احسان دیدی و کفران نمودی
|
|
به کافر نعمتی طغیان نمودی
|
ز کوی حقگزاری رخت بستی
|
|
نمک خوردی، نمکدان را شکستی!»
|
چو یوسف از عزیز این تاب و تف دید
|
|
چو موی از گرمی آتش بپیچید
|
بدو گفت: «ای عزیز این داوری چند؟
|
|
گناهی نی، بدین خواریم مپسند!
|
زلیخا هر چه میگوید دروغ است
|
|
دروغ او چراغ بیفروغ است
|
مرا تا دیده، دارد در پی ام سر
|
|
که گردد کام من از وی میسر
|
گهی از پس درآید گه ز پیشام
|
|
به هر مکر و فسون خواند به خویشام
|
ولی هرگز بر او نگشادهام چشم
|
|
به خوان وصل او ننهادهام چشم
|