رسیدن عزیز مصر در همان دم و سال از یوسف و زلیخا

چنین زد خامه نقش این فسانه که چون یوسف برون آمد ز خانه،
برون خانه پیش آمد عزیزش گروهی از خواص خانه، نیزش
چو در حالش عزیز آشفتگی دید در آن آشفتگی حالش بپرسید
جوابی دادش از حسن ادب باز تهی از تهمت افشای آن راز
عزیزش دست بگرفت از سر مهر درون بردش به سوی آن پری‌چهر
چو با هم دیدشان، با خویشتن گفت که: «یوسف با عزیز احوال من گفت!»
به حکم آن گمان آواز برداشت نقاب از چهره‌ی آن راز برداشت
که: «ای میزان عدل! آن را سزا چیست که با اهلش نه بر کیش وفا زیست؟
به کار خویش بی‌اندیشگی کرد؟ درین پرده خیانت پیشگی کرد؟»
عزیزش داد رخصت کای پری‌روی! که کرد این کج نهادی؟ راست برگوی!
بگفت: «این بنده‌ی عبری کز آغاز به فرزندی شد از لطفت سرافراز
درین خلوت به راحت خفته بودم درون از گرد محنت رفته بودم
چو دزدان بر سر بالینم آمد به قصد خرمن نسرینم آمد
چو دست آورد پیش آن ناخردمند که بگشاید ز گنج وصل من بند،
من از خواب گران بیدار گشتم ز حال بی‌خودی، هشیار گشتم
هراسان گشت از بیداری من گریزان شد ز خدمتکاری من
رخ از شرمندگی سوی در آورد به روی نیک‌بختی، در برآورد
شتابان از قفای وی دویدم برون ننهاده پا، در وی رسیدم
گرفتم دامنش را چست و چالاک چو گل افتاد در پیراهنش چاک
گشاده چاک پیراهن دهانی کند قول مرا، روشن‌بیانی