خانه هفتم

رخ خود در خدای آسمان کرد به سقف اندر تماشای همان کرد
فزودش میل از آن سوی زلیخا نظر بگشاد بر روی زلیخا
زلیخا ز آن نظر شد تازه‌امید که تابد بر وی آن تابنده‌خورشید
به آه و ناله و زاری درآمد ز چشم و دل به خونباری درآمد
که ای خودکام! کام من روا کن! به وصل خویش دردم را دوا کن!
به حق آن خدایی بر تو سوگند! که باشد بر خداوندان خداوند!
به این حسن جهانگیری که دادت! به این خوبی که در عارض نهادت!
به ابروی کمانداری که داری! به سرو خوب‌رفتاری که داری!
به آن مویی که می‌گویی میان‌اش! به آن سری که می‌خوانی دهان‌اش!
به استیلای عشقت بر وجودم! به استغنایت از بود و نبودم!
که بر حال من بیدل ببخشای! ز کار مشکلم این عقده بگشای!
ز قحط هجر تو بس ناتوانم ببخش از خوان وصلت قوت جان‌ام !»
جوابش داد یوسف کای پری‌زاد ! که نید با تو کس را از پری، یاد
مگیر امروز بر من کار را تنگ! مزن بر شیشه‌ی معصومی‌ام سنگ!
مکن تر ز آب عصیان دامنم را! مسوز از آتش شهوت تنم را!
به آن بیچون که چون‌ها صورت اوست! برون‌ها چون درون‌ها صورت اوست!
ز بحر جود او، گردون حبابی‌ست! ز برق نور او، خورشید تابی‌ست!
به پاکانی کز ایشان زاده‌ام من! بدین پاکیزگی افتاده‌ام من ،
که گر امروز دست از من بداری مرا زین تنگنا بیرون گذاری،
بزودی کامگاری بینی از من هزاران حق گزاری بینی از من