سخن پرداز این کاشانهی راز
|
|
چنین بیرون دهد از پرده آواز
|
که چون نوبت به هفتم خانه افتاد
|
|
زلیخا را ز جان برخاست فریاد
|
که: «ای یوسف! به چشم من قدم نه!
|
|
ز رحمت پا درین روشن حرم نه!
|
در آن خرم حرم کردش نشیمن
|
|
به زنجیر زرش زد قفل آهن
|
حریمی یافت، از اغیار خالی
|
|
ز چشم حاسدان دورش حوالی
|
درش ز آمد شد بیگانه بسته
|
|
امید آشنایان ز آن گسسته
|
در او جز عاشق و معشوق کس نی
|
|
گزند شحنه، آسیب عسس نی
|
رخ معشوق در پیرایهی ناز
|
|
دل عاشق سرود شوقپرداز
|
هوس را عرصهی میدان گشاده
|
|
طمع را آتش اندر جان فتاده
|
زلیخا دیده و دل مست جانان
|
|
نهاده دست خود در دست جانان
|
به شیرین نکتهای دلپذیرش
|
|
خرامان برد تا پای سریرش
|
به بالای سریر افکند خود را
|
|
به آب دیده گفت آن سر و قد را
|
که ای گلرخ به روی من نظر کن!
|
|
به چشم لطف سوی من نظر کن!
|
مرا تا کی درین محنت پسندی
|
|
که چشم رحمت از رویم ببندی؟
|
بدین سان درد دل بسیار میکرد
|
|
به یوسف شوق خود اظهار میکرد
|
ولی یوسف نظر با خویش میداشت
|
|
ز بیم فتنه سر در پیش میداشت
|
به فرش خانه سرکافکند در پیش
|
|
مصور دید با او صورت خویش
|
ز دیبا و حریر افکنده بستر
|
|
گرفته یکدگر را تنگ در بر
|
از آن صورت روان صرف نظر کرد
|
|
نظرگاه خود از جای دگر کرد
|
اگر در را اگر دیوار را دید
|
|
به هم جفت آن دو گلرخسار را دید
|