مرا از بند غم آزاد گردان!
|
|
به آزادی دلم را شاد گردان!
|
مرا خوش نیست کاینجا با تو باشم
|
|
پس این پرده تنها با تو باشم»
|
زلیخا این نفس را باد نشمرد
|
|
سخن گویان به دیگر خانهاش برد
|
بر او قفل دگر محکم فروبست
|
|
دل یوسف از آن اندوه بشکست
|
دگر باره زلیخا ناله برداشت
|
|
نقاب از راز چندین ساله برداشت
|
بگفت: «این خوشتر از جان! ناخوشی چند؟
|
|
به پایت میکشم سر، سرکشی چند؟
|
تهی کردم خزاین در بهایت
|
|
متاع عقل و دین کردم فدایت
|
به آن نیت که درمانم تو باشی
|
|
رهین طوق فرمانم تو باشی
|
نه آن کز طاعت من روی تابی
|
|
به هر ره برخلاف من شتابی»
|
بگفتا: «در گنه فرمان بری نیست
|
|
به عصیان زیستن طاعتوری نیست
|
هر آن کاری که نپسندد خداوند
|
|
بود در کارگاه بندگی، بند
|
بدان کارم شناسایی مبادا!
|
|
بر آن دست توانایی مبادا!»
|
در آن خانه سخن کوتاه کردند
|
|
به دیگر خانه منزلگاه کردند
|
زلیخا بر درش قفلی دگر زد
|
|
دگرسان قصههاش از سینه سر زد
|
بدین دستور از افسون فسانه
|
|
همی بردش درون، خانه به خانه
|
به هر جا قصهای دیگر همی خواند
|
|
به هر جا نکتهای دیگر همی راند
|
به شش خانه نشد کارش میسر
|
|
نیامد مهرهاش بیرون ز شش در
|
به هفتم خانه کرد او را قدم چست
|
|
گشاد کار خود از هفتمین جست
|
بلی نبود درین ره ناامیدی
|
|
سیاهی را بود رو در سفیدی
|
ز صد در گر امیدت برنیاید
|
|
به نومیدی جگر خوردن نشاید
|