ندیدی دیده گر کردی تامل
|
|
بجز آبی تنک بر لاله و گل
|
عجب آبی در او از نقرهی خام
|
|
دو ماهی از دو ساعد کرده آرام
|
ز دستینه دو ساعد دیده رونق
|
|
ز زر کرده دو ماهی را مطوق
|
رخش میداد با ساعد گواهی
|
|
که حسنش گیرد از مه تا به ماهی
|
چو بر نازک تنش شد پیرهن راست
|
|
به زرکش دیبهی چینی بیاراست
|
نهاد از لعل سیراب و زر خشک
|
|
فروزان تاج را بر خرمن مشک
|
شد از گوهر مرصع جیب و دامان
|
|
به صحن خانه طاووس خرامان
|
خرامان میشد و آیینه در دست
|
|
خیال حسن خود با خود همی بست
|
چو عکس روی خود دید از مقابل
|
|
عیار نقد خود را یافت کامل
|
به جست و جوی یوسف کس فرستاد
|
|
پرستاران ز پیش و پس فرستاد
|
درآمد ناگهان از در چو ماهی
|
|
عطارد حشمتی خورشید جاهی
|
وجودی از خواص آب و گل دور
|
|
جبین و طلعتی نور علی نور
|
زلیخا را چو دیده بر وی افتاد
|
|
ز شوقاش شعله گویی در نی افتاد
|
گرفتش دست، کای پاکیزه سیرت!
|
|
چراغ دیدهی اهل بصیرت!
|
بیا تا حقشناسات باشم امروز
|
|
زمانی در سیاست باشم امروز
|
کنم قانون احسانی کنون ساز
|
|
که تا باشد جهان، گویند از آن باز
|
به نیرنگ و فسون کز حد برون برد
|
|
به اول خانه ز آن هفتاش درون برد
|
ز زرین در چو داد آن دم گذارش
|
|
به قفل آهنین کرد استوارش
|
چو شد در بسته، از لب مهر بگشاد
|
|
ز دل راز درون خود برون داد
|
جوابش داد یوسف سرفکنده
|
|
که:«ای همچون منات صد شاه، بنده!
|