تضرع کردن زلیخا پیش دایه و راهنمایی او زلیخا را به ساختن عمارت

چو با آن کشته‌ی سودای یوسف ز حد بگذشت استغنای یوسف
شبی در کنج خلوت دایه را خواند به صد مهرش به پیش خویش بنشاند
بدو گفت: «ای توان‌بخش تن من! چراغ افروز جان روشن من!
گر از جان دم زنم پرورده‌ی توست ور از تن، شیر رحمت خورده‌ی توست
چه باشد کز طریق مهربانی به منزلگاه مقصودم رسانی؟
چه پیوندی نباشد جان و دل را، چه خیزد از ملاقات آب و گل را؟»
جوابش داد دایه کای پریزاد! که نید با تو از حور و پری یاد!
جمال دلربا دادت خداوند که برباید دل و دین خردمند
به کوه ار رخ نمایی آشکارا، نهی عشق نهان در سنگ‌خارا
چو بخرامی به باغ از عشوه کاری، درخت خشک را در جنبش آری!
بدین خوبی چنین درمانده چونی؟ چرا چندین کشی آخر زبونی؟
به رفتار آور این نخل رطب بار! به راه لطفش آر، از لطف رفتار!
زلیخا گفت کای مادر چه گویم که از یوسف چه می‌آید به رویم!
نسازد دیده هرگز سوی من باز چسان جولان‌گری با وی کنم ساز؟
نه تنها آفتم زیبایی اوست بلای من ز ناپروایی اوست
جوابش داد دیگر باره دایه که: «ای حور از جمالت برده مایه!
مرا در خاطر افتاده‌ست کاری کز آن کار تو را خیزد قراری
ولی وقتی میسر گردد آن کار که سیم آری به اشتر، زر به خروار
بسازم چون ارم، دلکش بنایی بگویم تا در او صورت گشایی،
به موضع موضع از طبعش هنر کوش کشد شکل تو با یوسف هم آغوش