فرستادن زلیخا، یوسف را به باغ

به ترک صحبتش گفتن رضا داد به خدمت سوی آن باغش فرستاد
صد از زیبا کنیزان سمن‌بر همه دوشیزه و پاکیزه گوهر،
چو سرو ناز قائم ساخت آنجا پی خدمت ملازم ساخت آنجا
بدو گفت: «ای سر من پایمالت تمتع زین بتان کردم حلالت»
کنیزان را وصیت کرد بسیار که: «ای نوشین لبان، زنهار زنهار!
به جان در خدمت یوسف بکوشید! اگر زهر آید از دستش، بنوشید!
ولی از هر که گردد بهره‌بردار مرا باید کند اول خبردار
همی زد گوییا چون ناشکیبی به لوح آرزو نقش فریبی
که را افتد پسند وی از آن خیل به وقت خواب سوی او کند میل
نشاند خویش را پنهان به جایش خورد بر از نهال دلربایش
چو یوسف را فراز تخت بنشاند نثار جان و دل در پایش افشاند
دل و جان پیش یار خویش بگذاشت به تن راه دیار خویش برداشت