چو دولتگیر شد دام زلیخا
|
|
فلک زد سکه بر نام زلیخا
|
نظر از آرزوهای جهان بست
|
|
به خدمتکاری یوسف میان بست
|
مذهب تاجها، زرین کمرها
|
|
مرصع هر یک از رخشان گهرها
|
چو روز سال، هر یک سیصد و شصت
|
|
مهیا کرد و فارغ بال بنشست
|
به هر روزی که صبح نو دمیدی
|
|
به دوشش خلعتی از نو کشیدی
|
رخ آن آفتاب دلفریبان
|
|
نشد طالع دو روز از یک گریبان
|
چو تاج زر به فرقش برنهادی
|
|
هزاران بوسهاش بر فرق دادی
|
چو پیراهن کشیدی بر تن او
|
|
شدی همراز با پیراهن او
|
مسلسل گیسویش چون شانه کردی
|
|
مداوای دل دیوانه کردی
|
شبانگه کهش خیال خواب بودی
|
|
ز روز و رنج او بیتاب بودی،
|
بیفگندی فراش دلپذیرش
|
|
نهادی مهد دیبا و حریرش
|
فسون خواندی بسی و افسانه گفتی
|
|
غبار خاطرش ز افسانه رفتی
|
چو بستی نرگسش را پردهی خواب
|
|
شدی با شمع، همدم در تب و تاب
|
دو مست آهوی خود را تا سحرگاه
|
|
چرانیدی به باغ حسن آن ماه
|
گهی با نرگسش همراز گشتی
|
|
گهی با غنچهاش دمساز گشتی
|
گهی از لالهزارش لاله چیدی
|
|
گهی از گلستانش گل چریدی
|
بدین افسوس پشت دست خایان
|
|
رساندی شب چو گیسویش به پایان
|
به روزان و شبان این بود کارش
|
|
نبود از کار او یک دم قرارش
|
غمش خوردی و غمخواریش کردی
|
|
به خاتونی پرستاریش کردی
|
بلی عاشق همیشه جان فروشد
|
|
به جان در خدمت معشوق کوشد
|