خریدن زلیخا یوسف را به اضعاف، در حراج

بگفتا:«رو سوی شاه جهاندار! حق خدمتگزاری را به جای آر!
بگو بر دل جز این بندی ندارم که پیش دیده، فرزندی ندارم
سرافرازی فزا زین احترام‌ام که آید زیر فرمان، این غلام‌ام!
به برجم اختر تابنده باشد مرا فرزند و شه را بنده باشد»
چو شاه این نکته‌ی سنجیده بشنید ز بذل التماسش سر نپیچید
اجازت داد حالی تا خریدش ز مهر دل به فرزندی گزیدش
به سوی خانه بردش خرم و شاد زلیخا شد ز بند محنت آزاد
که: بودم خفته‌ای بر بستر مرگ خلیده در رگ جان نشتر مرگ
درآمد ناگهان خضر از در من به آب زندگی شد یاور من
بحمد الله که دولت یاری‌ام کرد زمانه ترک جان آزاری‌ام کرد
جمادی چند دادم جان خریدم بنامیزد! عجب ارزان خریدم