بگفتا:«رو سوی شاه جهاندار!
|
|
حق خدمتگزاری را به جای آر!
|
بگو بر دل جز این بندی ندارم
|
|
که پیش دیده، فرزندی ندارم
|
سرافرازی فزا زین احترامام
|
|
که آید زیر فرمان، این غلامام!
|
به برجم اختر تابنده باشد
|
|
مرا فرزند و شه را بنده باشد»
|
چو شاه این نکتهی سنجیده بشنید
|
|
ز بذل التماسش سر نپیچید
|
اجازت داد حالی تا خریدش
|
|
ز مهر دل به فرزندی گزیدش
|
به سوی خانه بردش خرم و شاد
|
|
زلیخا شد ز بند محنت آزاد
|
که: بودم خفتهای بر بستر مرگ
|
|
خلیده در رگ جان نشتر مرگ
|
درآمد ناگهان خضر از در من
|
|
به آب زندگی شد یاور من
|
بحمد الله که دولت یاریام کرد
|
|
زمانه ترک جان آزاریام کرد
|
جمادی چند دادم جان خریدم
|
|
بنامیزد! عجب ارزان خریدم
|