بیرون آوردن کاروانیان یوسف را از چاه و بردن به مصر

نهان، کردند یوسف را ندایی برون نامد ز چاه الا صدایی
به سوی کاروان کردند آهنگ که تا آرند یوسف را فراچنگ
پس از جهد تمام و جد بسیار میان کاروان آمد پدیدار
گرفتندش که: «ما را بنده است این سر از طوق وفا تابنده است این
به کار خدمت آمد سست‌پیوند ره بگریختن گیرد به هر چند
در اصلاح‌اش ازین پس می‌نکوشیم به هر قیمت که باشد می‌فروشیم»
جوانمردی که از چه برکشیدش به اندک قیمتی ز ایشان خریدش
به مالک بود مشهور آن جوانمرد به فلسی چند مملوک خودش کرد
وز آن پس کاروان محمل ببستند به قصد مصر در محمل نشستند
چو مالک را برون از دست‌رنجی فروشد پا از آن سودا به گنجی
به بویش جان همی پرورد و می‌رفت دو منزل را یکی می‌کرد و می‌رفت
به مصر آمد چو نزدیک از ره دور میان مصریان شد قصه مشهور
که: آمد مالک اینک از سفر باز به عبرانی غلامی گشته دمساز
بر اوج نیکویی تابنده‌ماهی به ملک دلبری فرخنده‌شاهی
عزیز آنگه ز مالک شد طلبکار که‌ش آرد تا در شاه جهاندار
بگفتا: «ز آمدن فکری نداریم ولی از لطف تو امیدواریم،
که ما را این زمان معذور داری به آسایش درین منزل گذاری
بود روزی سه چار آسوده گردیم که از رنج سفر بی‌خواب و خوردیم
غبار از روی و چرک از تن بشوییم تن پاکیزه سوی شاه پوییم»
عزیز مصر چون این نکته بشنید به خدمتگاری شه بازگردید