بیرون آوردن کاروانیان یوسف را از چاه و بردن به مصر

سه روز آن ماه در چه بود تا شب چو ماه نخشب اندر چاه نخشب
چو چارم روز ازین فیروزه‌خرگاه برآمد یوسف شب رفته در چاه
ز مدین کاروانی رخت‌بسته به عزم مصر با بخت خجسته
ز راه افتاده دور، آنجا فتادند پی آسودگی محمل گشادند
به گرد چاه منزلگاه کردند به قصد آب، رو در چاه کردند
نخست آمد سعادتمند مردی به سوی آب حیوان رهنوردی
به تاریکی چاه آن خضر سیما فرو آویخت دلو آب پیما
به یوسف گفت جبریل امین، خیز! زلال رحمتی بر تشنگان ریز!
ز رویت پرتوی بر عالم افکن! جهان را از سر نو ساز روشن!
روان، یوسف ز روی سنگ برجست چو آب چشمه و در دلو بنشست
کشید آن دلو را مرد توانا به قدر دلو و وزن آب، دانا
بگفت امروز دلو ما گران است یقین چیزی بجز آب اندر آنست
چو آن ماه جهان‌آرا برآمد ز جانش بانگ «یا بشری» برآمد
«بشارت! کز چنین تاریک چاهی برآمد بس جهان‌افروز ماهی»
در آن صحرا گلی بشکفت او را ولی از دیگران بنهفت او را
نهانی جانب منزلگه‌اش برد به یاران خودش پوشیده بسپرد
بلی چون نیک‌بختی گنج یابد اگر پنهان ندارد رنج یابد
حسودان هم در آن نزدیک بودند ز حال او تفحص می‌نمودند
همی بردند دایم انتظارش که تا خود چون شود انجام کارش
ز حال کاروان آگاه گشتند خبرجویان به گرد چاه گشتند