پدر را ما خریداریم، نی او
|
|
پدر را ما هواداریم، نی او
|
اگر روزست، در صحرا شبانیم
|
|
وگر شب، خانهاش را پاسبانیم
|
بجز حیلتگری از وی چه دیدهست
|
|
کهش این سان بر سر ما برگزیدهست
|
چو با ما بر سر غمخوارگی نیست
|
|
دوای او بجز آوارگی نیست»
|
به قصد چارهسازی عهد بستند
|
|
به عزم مشورت یک جا نشستند
|
یکی گفت:«او ز حسرت خون ما ریخت
|
|
به خونریزیش باید حیله انگیخت»
|
یکی گفت: «این به بیدینیست راهی
|
|
که اندیشیم قتل بیگناهی
|
همان به که افکنیماش از پدر دور
|
|
به هایل وادیای محروم و مهجور
|
چو یک چند اندر آن آرام گیرد
|
|
به مرگ خویشتن بیشک بمیرد»
|
دگر یک گفت:« قتل دیگرست این!
|
|
چه جای قتل؟ از آن هم بدترست این!
|
صواب آنست کاندر دور و نزدیک
|
|
طلب داریم چاهی غور و تاریک
|
ز صدر عزت و جاه افکنیماش
|
|
به صد خواری در آن چاه افکنیماش
|
بود کنجا نشیند کاروانی
|
|
برآساید در آن منزل زمانی
|
به چاه اندر کسی دلوی گذارد
|
|
به جای آب از آن چاهش برآرد
|
به فرزندیش گیرد یا غلامی
|
|
کند در بردن وی تیزگامی»
|
ز غور چاه مکر خود نه آگاه
|
|
همه بیریسمان رفتند در چاه
|
وز آن پس رو به کار خود نهادند
|
|
به فردا وعدهی آن کار دادند
|