عمر گذراندن زلیخا در مفارقت یوسف

بدان امیدم اکنون زنده مانده ز دامن گرد نومیدی فشانده
به نوری کز جمالت بر دلم تافت یقین دانم که آخر خواهم‌ات یافت
ز شوقت گرچه خونبارست چشمم به سوی شش جهت چارست چشمم
تویی از هر دو عالم آرزویم تو را چون یافتم، از خود چه جویم؟»
سحر کردی بدین گفتار شب را نبستی زین سخن تا روز لب را
چو باد صبح جستن کردی آغاز بر آیین دگر دادی سخن ساز
چه گفتی؟ گفتی: «ای باد سحرخیز! شمیم مشک در جیب سمن‌بیز،
به معشوقان بری پیغام عاشق بدین جنبش دهی آرام عاشق
ز دلداران «نوازش نامه» آری کنی غم‌دیدگان را غم‌گساری
کس از من در جهان غم‌دیده‌تر نیست ز داغ هجر ماتم‌دیده‌تر نیست
دلم بیمار شد دلداری‌ام کن! غمم بسیار شد غمخواری‌ام کن!
به هر شهری خبر پرس از مه من! به هر تختی نشان جو از شه من!
گذار افکن به هر باغ و بهاری! قدم نه بر لب هر جویباری!
بود بر طرف جویی زین تک و پوی به چشم آید تو را آن سرو دلجوی»
ز وقت صبح، تا خورشید تابان به جولانگاه روز آمد شتابان
دلی پردرد، چشمی خون‌فشان داشت به باد صبحدم این داستان داشت
چو شد خورشید، شمع مجلس روز زلیخا همچو حور مجلس‌افروز
پرستاران به پیشش صف کشیدند رفیقان با جمالش آرمیدند
به آن صافی‌دلان پاک‌سینه به جای آورد رسم و راه دینه
به هر روز و شبی این بود حالش بدین آیین گذشتی ماه و سالش