فرستادن پدر، زلیخا را به مصر

ز اسباب تجمل هر چه دارند همه در معرض عرض اندر آرند
برون آمد سپاهی پای تا فرق شده در زیور و زر و گهر غرق
غلامان و کنیزان صد هزاران همه گل چهرگان و مه عذاران
غلامانی به طوق و تاج زرین چو رسته نخل زر از خانه‌ی زین
کنیزانی همه هر هفت کرده به هودج در پس زربفت پرده
شکرلب مطربان نکته‌پرداز به رسم تهنیت خوش کرده آواز
مغنی چنگ عشرت ساز کرده نوای خرمی آغاز کرده
به مالش داده گوش عود را تاب طرب را ساخته او تارش اسباب
نوای نی نوید وصل داده به جان از وی امید وصل زاده
رباب از تاب غم جان را امان ده برآورده کمانچه نعره‌ی زه
بدین آیین رخ اندر ره نهادند به ره داد نشاط و عیش دادند
عزیز مصر چون آن بارگه دید چو صبح از پرتو خورشید خندید
فرود آمد ز رخش خسروانه به سوی بارگه شد خوش روانه
مقیمان حرم پیشش دویدند به اقبال زمین‌بوسش رسیدند
تفحص کرد از ایشان حال آن ماه ز آسیب هوا و محنت راه
به فردا عزم ره را نامزد کرد وز آن پس رو به منزلگاه خود کرد