فرستادن پدر، زلیخا را به مصر

دو صد درج از گهرهای درخشان ز یاقوت و در و لعل بدخشان
دو صد طبله پر از مشک تتاری ز بان و عنبر و عود قماری
به هر جا ساربان منزل‌نشین شد همه روی زمین صحرای چین شد
مرتب ساخت از بهر زلیخا یکی دلکش عماری حجله اسا
مرصع سقف او چون چتر جمشید زرافشان قبه‌اش چون گوی خورشید
برون او، درون او، همه پر ز مسمار زر و آویزه‌ی در
فروهشته در او زربفت‌دیبا به رنگ دلپذیر و نقش زیبا
زلیخا را در آن حجله نشاندند به صد نازش به سوی مصر راندند
به پشت بادپایان آن عماری روان شد چون گل از باد بهاری
هزاران سرو و شمشاد و صنوبر سمن‌بوی و سمن‌روی و سمن‌بر
بدین دستور منزل می‌بریدند به سوی مصر محمل می‌کشیدند
زلیخا با دلی از بخت خشنود که راه مصر طی خواهد شدن زود
شب غم را سحر خواهد دمیدن غم هجران به سر خواهد رسیدن
از آن غافل که آن شب بس سیاه است از آن تا صبح، چندن ساله راه است
به روز روشن و شب‌های تاریک همی راندند تا شد مصر نزدیک
فرستادند از آنجا قاصدی پیش که راند پیش از ایشان محمل خویش
به سوی مصر جوید پیشتر راه عزیز مصر را گرداند آگاه
که: آمد بر سر اینک دولت تیز گر استقبال خواهی کرد، برخیز!
عزیز مصر چون آن مژده بشنید جهان را بر مراد خویشتن دید
منادی کرد تا از کشور مصر برون آیند یکسر لشکر مصر