ز دیدار پدر نومید برخاست
|
|
ز غم لرزان چو شاخ بید برخاست
|
به نوک دیده مروارید میسفت
|
|
ز دل خونابه میبارید و میگفت:
|
«مرا ای کاشکی مادر نمیزاد!
|
|
وگر میزاد کس شیرم نمیداد!
|
کیام من، وز وجود من چه خیزد؟
|
|
وز ین بود و نبود من چه خیزد؟»
|
به صد افغان و درد آن روز تا شب
|
|
درونی غنچهوار، از خون لبالب
|
سرشک از دیدهی غمناک میریخت
|
|
به دست غصه بر سر خاک میریخت
|
پدر چون دید شوق و بیقراریش
|
|
ز سودای عزیز مصر زاریش
|
رسولان را به خلعتهای شاهی
|
|
اجازت داد، پر، از عذرخواهی
|
که هست از بهر این فرزانه فرزند
|
|
زبانم با عزیز مصر در بند
|
بود روشن بر دانشپرستان
|
|
که باشد دست، دست پیشدستان
|
رسولان ز آن تمنا درگذشتند
|
|
ز پیشش باد در کف بازگشتند
|