زلیخا چون بدید آن مهربانی
|
|
ز لعل او شنید آن نکتهدانی
|
سری مست از خیال خواب برخاست
|
|
جگر پرسوز و دل پرتاب برخاست
|
به دل اندوه او انبوهتر شد
|
|
به گردون دودش از اندوه برشد
|
زمان عقل بیرون رفتاش از دست
|
|
ز بند پند و قید مصلحت رست
|
همی زد همچو غنچه جیب جان، چاک
|
|
چو لاله خون دل میریخت بر خاک
|
گهی از مهر رویش روی میکند
|
|
گهی بر یاد زلفش موی میکند
|
پدر ز آن واقعه چون گشت آگاه،
|
|
دواجو شد ز دانایان درگاه
|
به تدبیرش به هر راهی دویدند
|
|
به از زنجیر تدبیری ندیدند
|
بفرمودند بیجان ماری از زر
|
|
که باشد مهرهدار از لعل و گوهر
|
به سیمینساقش آن مار گهرسنج
|
|
درآمد حلقه زن چون مار بر گنج
|
چو زرینمار زیر دامنش خفت
|
|
ز دیده مهره میبارید و میگفت:
|
«مرا پای دل اندر عشق بندست
|
|
همان بندم ازین عالم پسندست
|
سبکدستی چرخ عمرفرسای
|
|
بدین بندم چرا سازد گران، پای؟
|
به این بند گران پا بستنام چیست؟
|
|
بدین تیغ جفا دل خستنام چیست؟
|
به پای دلبری زنجیر باید
|
|
که در یک لحظه هوش از من رباید
|
اگر یاری دهد بخت بلندم
|
|
بدین زنجیر زر پایش ببندم
|
ببینم روی او چندان که خواهم
|
|
بدو روشن شود روز سیاهم»
|
گهی در گریه گه در خنده میشد
|
|
گهی میمرد و گاهی زنده میشد
|
همی شد هر دم از حالی به حالی
|
|
بدین سان بود حالش تا به سالی
|