خواب دیدن زلیخا، یوسف را بار دوم

زلیخا چون بدید آن مهربانی ز لعل او شنید آن نکته‌دانی
سری مست از خیال خواب برخاست جگر پرسوز و دل پرتاب برخاست
به دل اندوه او انبوه‌تر شد به گردون دودش از اندوه برشد
زمان عقل بیرون رفت‌اش از دست ز بند پند و قید مصلحت رست
همی زد همچو غنچه جیب جان، چاک چو لاله خون دل می‌ریخت بر خاک
گهی از مهر رویش روی می‌کند گهی بر یاد زلفش موی می‌کند
پدر ز آن واقعه چون گشت آگاه، دواجو شد ز دانایان درگاه
به تدبیرش به هر راهی دویدند به از زنجیر تدبیری ندیدند
بفرمودند بیجان ماری از زر که باشد مهره‌دار از لعل و گوهر
به سیمین‌ساقش آن مار گهرسنج درآمد حلقه زن چون مار بر گنج
چو زرین‌مار زیر دامنش خفت ز دیده مهره می‌بارید و می‌گفت:
«مرا پای دل اندر عشق بندست همان بندم ازین عالم پسندست
سبک‌دستی چرخ عمرفرسای بدین بندم چرا سازد گران، پای؟
به این بند گران پا بستن‌ام چیست؟ بدین تیغ جفا دل خستن‌ام چیست؟
به پای دلبری زنجیر باید که در یک لحظه هوش از من رباید
اگر یاری دهد بخت بلندم بدین زنجیر زر پایش ببندم
ببینم روی او چندان که خواهم بدو روشن شود روز سیاهم»
گهی در گریه گه در خنده می‌شد گهی می‌مرد و گاهی زنده می‌شد
همی شد هر دم از حالی به حالی بدین سان بود حالش تا به سالی