خواب دیدن زلیخا، یوسف را بار دوم

خوش آن دل کاندر او منزل کند عشق ز کار عالم‌اش غافل کند عشق
در او رخشنده برقی برفروزد که صبر و هوش را خرمن بسوزد
زلیخا همچو مه می‌کاست سالی پس از سالی که شد بدرش هلالی،
هلال‌آسا شبی پشت خمیده نشسته در شفق از خون دیده
همی گفت: «ای فلک! با من چه کردی؟ رساندی آفتابم را به زردی
به دست سرکشی دادی عنانم کزو جز سرکشی چیزی ندانم
به بیداری نگردد همنشینم نیاید هم که در خوابش ببینم»
همی گفت این سخن تا پاسی از شب رسیده جانش از اندوه بر لب
ز ناگه زین خیالش خواب بربود نبود آن خواب، بل بیهوشی‌ای بود
هنوزش تن نیاسوده به بستر درآمد آرزوی جانش از در
همان صورت کز اول زد بر او راه، درآمد با رخی روشن‌تر از ماه
نظر چون بر رخ زیبایش انداخت ز جا برجست و سر در پایش انداخت
زمین بوسید کای سرو گل‌اندام! که هم صبرم ز دل بردی هم آرام،
به آن صانع که از نور آفریدت ز هر آلایشی دور آفریدت،
که بر جان من بیدل ببخشای! به پاسخ لعل شکربار بگشای!
بگو با این جمال و دلستانی که ای تو، وز کدامین خاندانی؟
بگفتا: «از نژاد آدم‌ام من ز جنس آب و خاک عالم‌ام من
کنی دعوی که: هستم بر تو عاشق! اگر هستی درین گفتار صادق،
حق مهر و وفای من نگه‌دار! به بی‌جفتی رضای من نگه‌دار!
مرا هم دل به دام توست در بند ز داغ عشق تو هستم نشان‌مند»