پرسیدن دایه از حال زلیخا

تنی کز شور و شر باشد سرشته معاذ الله کز او زاید فرشته»
دگر گفتا که: «این خوابی‌ست ناراست که کج با کج گراید، راست با راست»
دگر گفتا که: «هستی دانش‌اندیش برون کن این محال از خاطر خویش!»
بگفتا: «کار اگر بودی به دستم، کی این بار گران دادی شکست‌ام؟
مرا تدبیر کار از دست رفته‌ست عنان اختیار از دست رفته‌ست
مرا نقشی نشسته در دل تنگ که بس محکمترست از نقش در سنگ»
چو دایه دیدش اندر عشق، محکم فروبست از نصیحت گویی‌اش دم
نهانی رفت و حالش با پدر گفت پدر ز آن قصه مشکل بر آشفت
ولی چون بود عاجز دست تدبیر حوالت کرد کارش را به تقدیر