تنی کز شور و شر باشد سرشته
|
|
معاذ الله کز او زاید فرشته»
|
دگر گفتا که: «این خوابیست ناراست
|
|
که کج با کج گراید، راست با راست»
|
دگر گفتا که: «هستی دانشاندیش
|
|
برون کن این محال از خاطر خویش!»
|
بگفتا: «کار اگر بودی به دستم،
|
|
کی این بار گران دادی شکستام؟
|
مرا تدبیر کار از دست رفتهست
|
|
عنان اختیار از دست رفتهست
|
مرا نقشی نشسته در دل تنگ
|
|
که بس محکمترست از نقش در سنگ»
|
چو دایه دیدش اندر عشق، محکم
|
|
فروبست از نصیحت گوییاش دم
|
نهانی رفت و حالش با پدر گفت
|
|
پدر ز آن قصه مشکل بر آشفت
|
ولی چون بود عاجز دست تدبیر
|
|
حوالت کرد کارش را به تقدیر
|