پرسیدن دایه از حال زلیخا

اگر بر آسمان باشد فرشته ز نور قدسیان ذاتش سرشته
به تسبیح و دعا خوانم چنان‌اش که آرم بر زمین از آسمان‌اش
وگر باشد پری در کوه و بیشه عزایم خوانی‌ام کارست و پیشه
به تسخیرش عزیمت‌ها بخوانم کنم در شیشه و پیشت نشانم
وگر باشد ز جنس آدمیزاد بزودی سازم از وی خاطرت شاد»
زلیخا چون بدید آن مهربانی فسون پردازی و افسانه‌خوانی،
ندید از راست گفتن هیچ چاره گرفت از گریه مه را در ستاره
که: «گنج مقصدم بس ناپدیدست در آن گنج، ناپیدا کلیدست
چه گویم با تو از مرغی نشانه که با عنقا بود هم آشیانه
ز عنقا هست نامی پیش مردم ز مرغ من بود آن نام هم گم
چه شیرین است عیش تلخکامی که می‌داند ز کام خویش نامی
ز دوری گرچه باشد تلخ، کامش کند باری زبان شیرین ز نامش»
زبان بگشاد آنگه پیش دایه ز هم‌رازی بلندش ساخت پایه
به خواب خویشتن بیداری‌اش داد به بیهوشی خود هشیاری‌اش داد
چو دایه حرفی از تومار او خواند ز چاره‌سازی‌اش حیران فروماند
بلی این حرف، نقش هر خیال است که: نادانسته از جستن محال است!
نیارست از دلش چون بند بگشاد به اصلاح‌اش زبان پند بگشاد
نخستین گفت کاینها کار دیوست همیشه کار دیوان مکر و ریوست
به مردم صورت زیبا نمایند که تا بر وی در سودا گشایند
زلیخا گفت: «دیوی را چه یارا که بنماید چنان شکل دلارا؟