بیدار شدن زلیخا از خواب و نهفتن اندوه خود از پرستاران

ز ناله نغمه‌ی جانکاه برداشت به زیر و بم فغان و آه برداشت
که: «ای پاکیزه گوهر! از چه کانی؟ که از تو دارم این گوهرفشانی
دلم بردی و نام خود نگفتی نشانی از مقام خود نگفتی
نمی‌دانم که نامت از که پرسم کجا آیم مقامت از که پرسم
اگر شاهی، تو را آخر چه نام است؟ وگر ماهی، تو را منزل کدام است؟
مبادا هیچ کس چون من گرفتار! که نی دل دارم اندر بر نه دلدار
کنون دارم من در خواب مانده دلی از آتشت در تاب مانده
گلی بودم ز گلزار جوانی تر و تازه چو آب زندگانی
به یک عشوه مرا بر باد دادی هزارم خار در بستر نهادی»
همه شب تا سحرگه کارش این بود شکایت با خیال یارش این بود
چو شب بگذشت، دفع هر گمان را بشست از گریه چشم خون‌فشان را
به بالین رونق از گلبرگ تر داد به بستر جان ز سرو سیمبر داد
شب و روزش بدین آیین گذشتی سر مویی ازین آیین نگشتی