نیارستی کمر از موی بستن
|
|
کز آن مو بودیاش بیم گسستن
|
ز دستافشار زرین پس خمش شو!
|
|
بیا وین سیم دستافشار بشنو!
|
نداده در حریم آن حرمگاه
|
|
حصار عصمتش اندیشه را راه
|
سخن رانم ز ساق او که چون است
|
|
بنای حسن را سیمین ستون است
|
بنامیزد! بود گلدسته نور
|
|
ولی از چشم هر بینور، مستور
|
صفای او نمود آیینه را رو
|
|
درآمد از ادب پیشش به زانو
|
از آن آیینه همزانوی او شد
|
|
که فیض نوریاب از روی او شد
|
به وی هر کس که همزانو نشیند
|
|
رخ دولت در آن آیینه بیند
|
قدم در لطف نیز از ساق کم نیست
|
|
چون او در لطف کس صاحب قدم نیست
|
ندانم از زر و زیور چه گویم
|
|
که خواهد بود قاصر هر چه گویم
|
پر از گوهر به تارک افسری داشت
|
|
که در هر یک خراج کشوری داشت
|
در و لعلاش که بود آویزهی گوش
|
|
همی برد از دل و جان لطف آن، هوش
|
اگر بگسستیاش گوهر ز گردن
|
|
شدی گنج جواهر جیب و دامن
|
مرصع موی بندش در قفا بود
|
|
هزاران عقد گوهر را بها بود
|
نیارم بیش ازین از زر خبر داد
|
|
که شد خلخال و اندر پایش افتاد
|
گهی از عشوه در مسندنشینی
|
|
به زیبا دیبهی رومی و چینی
|
گهی در جلوهی ایوان خرامی
|
|
ز زرکش حلهی مصری و شامی
|
به هر روز نوی کافکنده پرتو
|
|
نبوده بر تنش جز خلعتی نو
|
ندادی دست جز پیراهنش را
|
|
که در آغوش خود دیدی تنش را
|
سهی سروان هواداریش کردی
|
|
پریرویان پرستاریش کردی
|