در صفت زیبایی زلیخا

ز حد نون او تا حلقه‌ی میم الف‌واری کشیده بینی از سیم
فزوده بر الف، صفر دهان را یکی ده کرده آشوب جهان را
شده سین‌اش عیان از لعل خندان گشاده میم را عقده به دندان
ز بستان ارم رویش نمونه در او گل‌ها شکفته گونه گونه
بر او هر جانب از خالی نشانی چو زنگی بچگان در گل‌ستانی
زنخدانش که میم بی‌زکات است در او چاهی پر از آب حیات است
به زیرش غبغب ار دانا برد راه بود گرد آمده رشحی از آن چاه
قرار دل بود نایاب آنجا که هم چاه است و هم گرداب آنجا
بیاض گردنش صافی‌تر از عاج به گردن آورندش آهوان باج
بر و دوشش زده طعنه سمن را گل اندر جیب کرده پیرهن را
دو نار تازه بر رسته ز یک شاخ کف امیدشان نبسوده گستاخ
ز بازو گنج سیمش در بغل بود عیار سیم، پیش آن، دغل بود
پی تعویذ آن پاکیزه چون در دل پاکان عالم از دعا پر
پری‌رویان به جان کرده پسندش رگ جان ساخته تعویذبندش
ز تاراج سران تاج و دیهیم دو ساعد آستینش کرده پر سیم
کف‌اش راحت‌ده هر محنت‌اندیش نهاده مرهمی بهر دل ریش
به دست آورده ز انگشتان قلم‌ها زده از مهر بر دل‌ها رقم‌ها
دل از هر ناخنش بسته خیالی فزوده بر سر بدری ، هلالی
به پنج انگشت، مه را برده پنجه ز زور پنجه، مه را کرده رنجه
میانش موی، بل کز موی نیمی ز باریکی بر او از موی بیمی