چنان بست آن کمر را بر میانش
|
|
که آگاهی نشد قطعا از آنش
|
کمر بسته به یعقوباش فرستاد
|
|
وز آن پس در میان آوازه در داد
|
که: «گشتهست آن کمربند از میان گم»
|
|
گرفتی هر کسی را، ز آن توهم
|
به زیر جامه جست و جوی کردی
|
|
پس آنگه در دگرکس روی کردی
|
چو در آخر به یوسف نوبت افتاد
|
|
کمر را از میانش چست بگشاد
|
در آن ایام هر کس اهل دین بود
|
|
بر او حکم شریعت اینچنین بود
|
که دزدی هر که گشتی پای گیرش
|
|
گرفتی صاحب کالا اسیرش
|
دگر باره به تزویر، آن بهانه
|
|
چو کرد آماده، بردش سوی خانه
|
به رویش چشم روشن، شاد بنشست
|
|
پس از یکچند اجل چشمش فروبست
|
بدو شد خاطر یعقوب خرم
|
|
ز دیدارش نسبتی دیده بر هم
|
به پیش رو چو یوسف قبلهای یافت
|
|
ز فرزندان دیگر روی برتافت
|
به یوسف بود هر کاری که بودش
|
|
به یوسف بود بازاری که بودش
|
به یوسف بود روحش راحتاندوز
|
|
به یوسف بود چشمش دیدهافروز
|
بلی هر جا کز آنسان مه بتابد
|
|
اگر خورشید باشد ره نیابد
|
چه گویم کن چه حسن و دلبری بود
|
|
که بیرون از حد حور و پری بود
|
مهی بود از سپهر آشنایی
|
|
ازو کون و مکان پر روشنایی
|
نه مه، هیهات! روشن آفتابی
|
|
مه از وی بر فلک افتاده تابی
|
چه میگویم؟ چه جای آفتاب است!
|
|
که رخشان چشمهاش اینجا سراب است
|
مقدس نوری از قید چه و چون
|
|
سر از جلباب چون آورده بیرون
|
چو آن بیچون درین چون کرده آرام
|
|
پی روپوش کرده یوسفاش نام
|