غزالی شد شمیمافزای کنعان
|
|
وز او رشک ختن صحرای کنعان
|
ز جان تو بود بهره مادرش را
|
|
ز شیر خویش شستی شکرش را
|
چو دیدش در کنار خود دو ساله
|
|
دمید ایام، زهرش در نواله
|
گرامی دری از بحر کریمی
|
|
ز مادر ماند با اشک یتیمی
|
پدر چون دید حال گوهر خویش
|
|
صدف کردش کنار خواهر خویش
|
ز عمه مرغ جانش پرورش یافت
|
|
به گلزار خوشی بال و پرش یافت
|
قدش آیین خوش رفتاری آورد
|
|
لبش رسم شکر گفتاری آورد
|
دل عمه به مهرش شد چنان بند
|
|
که نگسستی از او یک لحظه پیوند
|
به هر شب خفته چون جان در برش بود
|
|
به هر روز آفتاب منظرش بود
|
پدر هم آرزوی روی او داشت
|
|
ز هر سو میل خاطر سوی او داشت
|
جز او کس در دل غمگین نمییافت
|
|
به گه گه دیدنش تسکین نمییافت
|
چنان میخواست کن ماه دلافروز
|
|
به پیش چشم او باشد شب و روز
|
به خواهر گفت: « ...
|
|
. . .
|
ندارم طاقت دوری ز یوسف
|
|
خلاصم ده ز مهجوری ز یوسف
|
به خلوتگاه راز من فرستش!
|
|
به مهراب نیاز من فرستش!»
|
ز یعقوب این سخن خواهر چو بشنید
|
|
ز فرمانش به صورت سرنپیچید
|
ولیکن کرد با خود حیلهای ساز
|
|
که تا گیرد ز یعقوباش به آن باز
|
به کف زاسحاق بودش یک کمربند
|
|
...
|
کمربندی که هر دستش که بستی
|
|
ز دستاندازی آفات رستی
|
چو یوسف را ز خود رو در پدر کرد
|
|
میانبندش نهانی ز آن کمر کرد
|