به خشت از کلک انگشتان نوشتهست | که آن را دست دانائی سرشتهست | |
ز لوح خشت چون این حرف خوانی | ز حال خشتزن غافل نمانی | |
به عالم اینهمه مصنوع، ظاهر | به صانع چه نهای مشغولخاطر؟ | |
چو دیدی کار، رو در کارگر دار! | قیاس کارگر از کار بردار! | |
دم آخر کز آن کس را گذر نیست | سر و کار تو جز با کارگر نیست | |
بدو آر از همه روی ارادت! | وز او جو ختم کارت بر سعادت! |