آغاز سخن

بسم الله الرحمن الرحیم هست صلای سر خوان کریم
فیض کردم خوان سخن ساز کرد پرده ز دستان کهن باز کرد
بانگ صریر از قلم سحرکار خاست که: بسم‌الله دستی بیار!
مائده‌ای تازه برون آمده‌ست چاشنی‌ای گیر! که چون آمده‌ست
ور نچشی، نکهت آن بس تو را بوی خوشش طعمه‌ی جان بس تو را
آنچه نگارد ز پی این رقم بر سر هر نامه دبیر قلم،
حمد خدایی‌ست که از کلک «کن» بر ورق باد نویسد سخن
چون رقم او بود این تازه حرف جز به ثنایش نتوان کرد صرف
لیک ثنایش ز بیان برترست هر چه زبان گوید از آن برترست
نیست سخن جز گرهی چند سست طبع سخنور زده بر باد، چست
صد گره از رشته‌ی پر تاب و پیچ گر بگشایند در آن نیست هیچ
عقل درین عقده ز خود گشته گم کرده درین فکر سر رشته گم
آنکه نه دم می‌زند از عجز، کیست؟ غایت این کار بجز عجز چیست؟
عجز به از هر دل دانا که هست بر در آن حی توانان که هست،
مرسله بند گهر کان جود سلسله پیوند نظام وجود
غره‌فروز سحر خاکیان مشعله‌سوز شب افلاکیان
خوان کرامت‌نه آیندگان گنج سلامت‌ده پایندگان
روز برآرنده‌ی شب‌های تار کار گزارنده‌ی مردان کار
واهب هر مایه، که جودیش هست قبله‌ی هر سر، که سجودیش هست
دایره‌ساز سپر آفتاب تیزگر باد و زره‌باف آب