عمر رفت و زین خسارت بس نکرد
|
|
وز ضلالت روی خود واپس نکرد،
|
ماند خالی ز افسر شاهی سرش،
|
|
تا که گردد سر، بلند از افسرش،
|
بر سلامان قوت همت گماشت
|
|
تا ز ابسالاش به کلی بازداشت
|
لحظه لحظه جانب او میشتافت
|
|
لیک نتوانستی از وی بهره یافت
|
تشنه را زین سختتر چبود عذاب
|
|
چشمه پیش چشم و لب محروم از آب؟
|
بر سلامان چون شد این محنت دراز
|
|
شد در راحت به روی وی فراز
|
شد بر او روشن که آن هست از پدر
|
|
تا مگر ز آن ورطهاش آرد بدر
|
ترس ترسان در پدر آورد روی
|
|
توبه کار و عذرخواه و عفو جوی
|
آری آن مرغی که باشد نیکبخت
|
|
آخر آرد سوی اصل خویش رخت
|