بر عذارش نیلگون خطی جمیل
|
|
رونق مصر جمالش همچو نیل
|
ز آن خط او چه بهر چشم بد کشید
|
|
چشم نیکان را بلا بیحد کشید
|
رشتهی دندان او در خوشاب
|
|
حقهی در خوشابش لعل ناب
|
در دهان او ره اندیشه کم
|
|
گفت و گوی عقل فکرت پیشه کم
|
از لب او جز شکر نگرفته کام
|
|
خود کدام است آن لب و ، شکر کدام؟
|
رشحی از چاه زنخدانش گشاد
|
|
وز زنخدانش معلق ایستاد
|
زو هزاران لطفها آمد پدید
|
|
غبغباش کردند نام، ارباب دید
|
همچو سیمینلعبت از سیماش تنی
|
|
چون صراحی، برکشیده گردنی
|
بر تنش بستان چو آن صافی حباب
|
|
کهش نسیم انگیخته از روی آب
|
زیر بستانش دلش رخشنده نور
|
|
در سپیدی عاج و، در نرمی سمور
|
هر که دیدی آن میان کم ز مو
|
|
جز کناری زو نکردی آرزو
|
مخزن لطف از دو دست او دو نیم
|
|
آستین از هر یکی همیان سیم
|
آرزوی اهل دل در مشت او
|
|
قفل دلها را کلید، انگشت او
|
خون ز دست او درون عاشقان
|
|
رنگ حنایش ز خون عاشقان
|
هر سر انگشتش خضاب و ناخضاب
|
|
فندق تر بود یا عناب ناب
|
ناخنانش بدرهای مختلف
|
|
بدرهای او ز حنا منخسف
|
شکل او مشاطه چون آراسته
|
|
از سر هر یک هلالی کاسته
|
چون سخن با ساق و پای او رسید
|
|
ز آن، زبان در کام میباید کشید
|
زآنکه میترسم رسد جایی سخن
|
|
کن سخن آید گران بر طبع من
|
بود آن سری ز نامحرم نهان
|
|
هیچ کس محرم نه آن را در جهان
|