بود در عهد بوعلی سینا
|
|
آن به کنه اصول طب بینا
|
ز آل بویه یکی ستوده خصال
|
|
شد ز ماخولیا پریشانحال
|
بانگ میزد که:«کم بود در ده
|
|
هیچ گاوی بسان من فربه
|
آشپز گر پزد هریسه ز من
|
|
گرددش گنج سیم، کیسه ز من
|
زود باشید حلق من ببرید!
|
|
به دکان هریسهپز سپرید!»
|
صبح تا شام حال او این بود
|
|
با حریفان مقال او این بود
|
نگذشتی ز روز و شب دانگی
|
|
که چو گاوان نبودیاش بانگی
|
که: «بزودی به کارد یا خنجر
|
|
بکشیدم که میشوم لاغر!»
|
تا به جایی رسید کو نه غذا
|
|
خوردیی از دست هیچ کس، نه دوا
|
اهل طب راه عجز بسپردند
|
|
استعانت به بوعلی بردند
|
گفت: «سویش قدم نهید از راه
|
|
مژدهگویان! که بامداد پگاه
|
میرسد بهر کشتنات به شتاب
|
|
دشنه در دست، خواجهی قصاب»
|
رفت ازین مژده زو گرانیها
|
|
کرد اظهار شادمانیها
|
بامدادان که بوعلی برخاست
|
|
شد سوی منزلش که: «گاو کجاست؟»
|
آمد و خفت در میان سرای
|
|
که، «منم گاو، هان و هان، پیش آی!»
|
بوعلی دست و پاش سخت ببست
|
|
کارد بر کارد تیز کرد و نشست
|
برد قصابوار کف، سویاش
|
|
دید هنجار پشت و پهلویش
|
گفت کاین گاو لاغر است هنوز
|
|
مصلحت نیست کشتناش امروز
|
چند روزیش بر علف بندید!
|
|
یک زماناش گرسنه مپسندید!
|
تا چو فربه شود، برانم تیغ
|
|
نبود افسوس ذبح او و، دریغ
|