با وی این را بگویم از آغاز
|
|
آنچه گوید، به مجلس آرم باز»
|
این سخن گفت و از زمین برخاست
|
|
غضبآمیز و خشمگین برخاست
|
چون درآمد به خانه، ریا گفت
|
|
کز چه رو خاطرت چنین آشفت؟
|
گفت: «از آن رو که جمعی از انصار
|
|
به هوایت کشیدهاند قطار
|
همه یکدل به دوستداری تو
|
|
یکزبان بهر خواستگاری تو»
|
گفت: «انصاریان کریماناند
|
|
در حریم کرم مقیماناند
|
از برای چه دوستدار مناند؟
|
|
وز هوای که خواستگار مناند؟»
|
گفت: «بهر یگانهای ز کرام
|
|
عالی اندر نسب، عتیبه به نام»
|
گفت « من هم شنیدهام خبرش
|
|
نسبتی نیست با کسی دگرش
|
چون کند وعده در وفا کو شد
|
|
وز جفای زمانه نخروشد»
|
پدرش گفت: «میخورم سوگند
|
|
به خدایی که نبودش مانند
|
که تو را هیچگه به وی ندهم
|
|
نقد وصلت به دامنش ننهم
|
واقفم از فسانهی تو و او
|
|
وآنچه بوده میانهی تو و او»
|
گفت: «با وی مرا چه بازارست،
|
|
که از آن خاطر تو دربارست؟
|
نه خیالی ز روی من دیدهست
|
|
نه گیاهی ز باغ من چیدهست
|
لیک چون سبق یافت سوگندت
|
|
به اجابت نمیکنم بندت
|
قوم انصار پاک دیناناند
|
|
در زمان و زمین امیناناند
|
بر مقالاتشان مگردان پشت!
|
|
رد ایشان مکن به قول درشت!
|
مکن از منع، کامشان پر زهر!
|
|
گر نمیبایدت، گران کن مهر!
|
نرخ کالا ز حد چون در گذرد
|
|
رغبت از جان مشتری ببرد»
|